نيمه شب بود و غمي تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بيدار
ريخت از پرتو لرزنده شمع
سايه دسته گلي بر ديوار
همه گل بود ولي روح نداشت
سايه اي مضطرب و لرزان بود
چهره اي سرد و غم انگيز و سياه
گوئيا مرده سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندي باد
اثر از سايه به ديوار نماند
كس نپرسيد كجا رفت كه بود
كه دمي چند در اينجا گذراند
اين منم خسته درين كلبه تنگ
جسم در مانده ام از روح جداست
من اگر سايه خويشم يارب
روح آواره من كيست كجاست
( فريدون مشيري)
[ 5 دی 1391برچسب:, ] [ 19:43 ] [ ]
[